لیدا در آینه
سلام...
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم که راه و روش فکر کردنمو نشونتون بده...باید یه جوری بگم گاهی غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. راستشو بخوایید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه...میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. (آپدیت : این قسمت پر شده) پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا خیلی کوتاه بهتون بگه که...
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.
من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بیمانند وجود دارد.
من متوجه شدم که، در پیچیدهترین آشوبهای درونم، آرامشی عمیق وجود دارد.
من متوجه شدم که، در اعماق زمستان درونم، تابستانی دلپذیر وجود دارد.
و اینها به من شادی میدهند. و به همین دلیل است که برایم مهم نیست دنیا با بیرحمی بر من فشار بیاورد، زیرا که در درونم چیزی قویتر، با آن مقابله میکند.
- ۹۹/۰۲/۱۵