سیگار نیم‌سوز

افکار ولگرد یک سیگار نصفه عمر

سیگار نیم‌سوز

افکار ولگرد یک سیگار نصفه عمر

اینجا منم... دختری روی بند.
باد زمان توی موهام می وزه، انگار داره کم کم رنگشو می بره. ایستادم و فکر می کنم، در حالی که نمیدونم چقدر از بودنم در دنیای پیش چشمم واقعیه.

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
۲۸
بهمن

یاد گرفتن رو دوست دارم مخصوصا وقتی خودم همزمان آموزگار و فراگیرم. با اینکه خیلی هم خوب گوش میدم، اما چیزیو که خودم به خودم یاد میدم لذتش به کنار، اثرشم بیشتره و وقت عمل حسابی باهاش می‌تازونم. واسه همینم مثلاً کلاس زبان رو چهار پنج جلسه بیشتر نرفته ول کردم. کلاس نقاشی رو هم همینطور. دوران مدرسه هم کلاسای کمک‌درسی رو به جز وقتی که مدرسه همه رو مجبور کرد بریم، هرگز نرفتم. همیشه تنهایی همه‌چی بهتر بود. در عین حال، باور دارم که کمک نخواستن برتری نیست و کمک خواستن هم عیب نیست. ولی واسه من با خودم بهتر جواب داده...

 

انی‌وی، همیشه وقتی حالم از خودم بد میشه و یا حالمو بد می‌کنن، یادم میاد که از تموم ۶۳ فاکینگ نفر فقط من تونستم، و تنها ۱۱ سالم بود. 
بچه بودیم و افتخاری هم نداره الان. ابداً. 

اهمتیش برام اونجاست که وقت حال خرابیا یادم میاد که کُلّش زحمت خودم بود و از محیط بیرون دوپینگی نداشتم. اینه که تو مغز من پین شده.

 

آدم باید یه چیزیو در قلبش داشته باشه که هیچ کسی و هیچ چیزی نتونه بشکافتش؛ یه باور.

بعد باید صبر کنه تا زمان ثابتش کنه؛ هم درست یا غلط بودن باور، هم پای‌بندی خودش به باورش در طول سالها، و هم میزان قدرتمند بودن خود باور.همه‌ی اینا بهش میگه چقدر باورش نفوذناپذیر و فولادین بوده.

به شخصه من فکر می‌کنم از پس همه چی برمیام. به جز مرگ. ولی حتی وقتی هم مُردم، قول میدم از پس اونم بربیام.

...
در واقع قول دادن نداره... باور دارم =))))

  • * لیدِوای * Lidewai *
۱۴
مهر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • * لیدِوای * Lidewai *
۱۴
مهر

نوشتن برای تو کار جدیدی نیست. قبلا هم خیلی این کار رو کردم و همیشه یه جا دیگه پیش خودم نگه داشتم. دلتنگم ولی حتی گفتن این حرفا حالمو خوب نمیکنه چون خودت باید بودی می‌خوندی. نوشتنش فقط چیزیه برای بعدا که برگردم و راحت‌تر اشک بریزم. 
هزار حرف توی سرم هست... از درد دل‌ها، از شادی ها، از خیالاتی که قرار نیست هرگز به حقیقت بپیوندن.
برای تو نوشتن نباید سخت باشه ولی هست. 
بذار اینطوری بگم... صدای حرف هایی که باهام نزدی تو گوشمه... صدای خنده هایی که باهم نکردیم. برقی که روی موهای تیره و خرد روی پیشونیت هست همش تو چشمام منعکس میشه. انگار که تار به تار همه‌شون هنوز همونجان. من همه‌ی اینا رو به چه وضوحی توی سرم دارم و تو هرگز نخواهی بود که بهشون واقعیت ببخشی. 

پرنده‌‌ی کوچیک، حرفامو خیلی بد گفتم ولی باید بدونی که نمی‌تونم انتخاب کنم از کجا و چطوری برات بگم.
من دلم تنگه چون ندیدمت... همه حرفا حرف یه دونه بودن توه...و دلم تنگه چون دلتنگ‌ترین‌ قلب‌ در کنارم می‌تپه و کاش می‌دونستی که حالش چه حالیه. که اگه بودی... آخ اگه بودی.


 

  • * لیدِوای * Lidewai *
۲۵
ارديبهشت

نگاهم بهش بود. با اینکه بهش زل زده بودم اعضای چهره‌شو درست نمی‌تونستم تشخیص بدم. آخه آدمی نبود که زیاد ببینمش. همش میومد و میرفت. تو روزای سختم کنارم بود، خودش میومد. تو اون روزا بیشتر چشماشو میدیدم. تو شادیام ولی یادم میرفت از خوشحالیم بهش بگم. اگر یادم میموند و بهش میگفتم، بیشتر خنده شو میدیدم. هیچوقتم چیزی بهم نگفت از بی معرفتیم. در واقع هم همیشه بیشتر نگاه میکرد. انگار که تو دنیا کاری نداشت جز دید زدن مداوم من! این بشر از اولشم همینطوری بود. همش نگاه میکرد... دو چشم داشت ولی سراپاش نگاه بود. فقط هم به من.

اولین باری که دیدمش، تو کافه بود‌. تهران. اگر اشتباه نکنم سال ۹۴ بود. جلو صندوق رفته بودم که حساب کنم، اونم وایساده بود. کتابی روی پیشخوان بود که نظرمو جلب کرد. همین که جلو رفتم ببینم اسمش چیه، اونم اومد. همو نگاه کردیم. چشماش آینه بود. شایدم شیشه... زلال بود. تو رودرواسی به هم نوبت رو تعارف کردیم. خندید و گفت: اول شما. منم یه مرسی کوتاه گفتم و کتاب رو یه نگاهی انداختم. همون لحظه فکر کردم و از خودم پرسیدم این چشما رو من کجا دیدم؟ کتاب رو نمی‌دیدم دیگه. برگشتم دیدم اونم به من زل زده. هول شدم گفتم: بفرمایید شمام ببینید! 
جوابی نداد و کتاب رو گرفت. لبخند رو لبش پاک نمی‌شد. یه دوری توش زد. پولمو حساب کردم و منتظر شدم دختره پشت دخل بهم مابقی‌شو بده...دوباره برگشتم زیر چشمی نگاش کردم؛ یکم از موهاش ریخته بود روی پیشونیش و با حرکت سرش روی کتاب تکون آرومی میخورد. باز از خودم پرسیدم. و از خدا؛ که این آدم کیه. خواستم برم که گفت: ببخشید...
تند برگشتم و گفتم: بله؟ 
گفت:‌ من شما رو جایی ندیدم؟
گفتم: نمی‌دونم...
گفت: آخه منم نمی‌دونم! ولی من این چشما رو جایی دیدم... شک ندارم.
گفتم: مثلا کجا؟
گفت: همه‌ جا.
گفتم: کِی؟
گفت: همیشه.
گفتم: آره. همیشه. حالا میفهمم کجا دیدمت. من همیشه منتظرت بودم. از همون وقتی که در عدم بودیم و از هم. و بعد هرکدوم‌مون یه گوشه دنیا متولد شدیم و تو این زندگی از هم جدا شدیم. 
دیگه چیزی نگفت. لبخند رو لبش کش اومد. به من برگشته بود. بهش برگشته بودم. اسمش الف بود. 

 

حالا هم دوباره داشت مثل همون روز اول من رو نگاه میکرد. نگاهش همیشه، شعف داشت و همیشه حسرت. هیچوقت ندیدم چیز دیگه‌ای باشه.
میدونستم به زودی میره، چونکه از یادم میره...و من قراره بی معرفت شم، درگیر زندگیم شم و تا مدت ها یادم بره که این موجود عزیز هم وجود داره.

  • * لیدِوای * Lidewai *
۱۵
ارديبهشت

سلام...

 

خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم که راه و روش فکر کردنمو نشونتون بده...باید یه جوری بگم گاهی غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. راستشو بخوایید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه...میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. (آپدیت : این قسمت پر شده) پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا خیلی کوتاه بهتون بگه که...


من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.
من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی‌مانند وجود دارد.
من متوجه شدم که، در پیچیده‌ترین آشوب‌های درونم، آرامشی عمیق وجود دارد.
من متوجه شدم که، در اعماق زمستان درونم، تابستانی دلپذیر وجود دارد.
و این‌ها به من شادی می‌دهند. و به همین دلیل است که برایم مهم نیست دنیا با بیرحمی بر من فشار بیاورد، زیرا که در درونم چیزی قویتر، با آن مقابله می‌کند.

 

  • * لیدِوای * Lidewai *